امروز پنجشنبه 06 اردیبهشت 1403 http://ghazal-moaaser.cloob24.com
0

درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-

در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته، این نیم سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی

حسین منزوی

0

جز خستگی نمانده از کوه قاف ما را

پیچیده بال سیمرغ در این کلاف ما را

یک چشم تار از اشک، یک چشم خیس از خون

دشوار می‌توان دید از این شکاف ما را!

گاهی دو گام از پیش، گاهی دو گام از پس

چرخانده‌اند یک عمر در این طواف ما را

یک سمت زندگانی، یک سمت مرگ، اما

جادوی آرزو برد سمت خلاف ما را

در وسع بندگان نیست جای خدا نشستن

ای ناخدا بفرما دیگر معاف ما را

کشتی شکسته بهتر، در گل نشسته بهتر

شایسته‌ی غزل نیست حرف گزاف ما را

سید ضیاء الدین شفیعی

0

از پس خاطرات روشن و تار، می شوم مثل روز و شب تکرار

روز و شب با تسلسلی سنگین، گشته بر روی زندگی رگبار

هر که آمد مرا گداخت و رفت، در دلم چند فصل تاخت و رفت

کوهی از خاطرات ساخت و رفت، بعد من ماندم و غبار سوار

مثل سردرد، مثل سرگیجه، حرف مردم امان بریده مرا

اینکه شعر آب و نان نخواهد شد، گفته اند و شنیده ام بسیار

حاصل جمع اشک و لبخند است، زندگانی به شعر می ماند

حالتی سهل و ممتنع دارد، گریه ها سهل، خنده ها دشوار

با خیال تو نرد می بازم، در هوای تو شعر می سازم

به گناه نکرده ای هربار، پیش چشم تو می کنم اقرار

چشم هایت معلم عشق اند، شاعرم کرده اند اما من

دوست دارم که شعر هایم را، از زبان تو بشنوم یکبار

مهدی شهابی

0

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم

محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم

هرچند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ

باطل به امید سحری زین شب گوریم

زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن

هرچند که با حوصله ی سنگ صبوریم

گنجی است غم عشق که در زیر سر ماست

زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم

با همّت والا که برد منّت فردوس

از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی است که پروای کسش نیست

ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا که دل سوخته ی ماست

ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم

هوشنگ ابتهاج

0

چه ازدحام غریبی است، تن به تن، تنها!

دلم درون تن و تن به پیرهن، تنها

به غارت آمده امروز یادهای قدیم

منم، مقابل یک دسته راهزن، تنها

اتاق درهم من صحنه ی نبرد شده است

تمام خاطره ها با همند و من تنها

صدای بدرقه ها، رفته رفته شد خاموش

و ماند آخر سر، ریل با ترن تنها

دلش به فتح کدامین نبرد خوش باشد

کنون که چاه شغاد است و تهمتن تنها؟

چه غربتی است به قانون مرد بودن ما

که خنده با هم، اما گریستن تنها

مهدی شهابی

0

نشد که آینه باشم برای دیدن تو

بیا که آینه خواهم شد از رسیدن تو

فرود آمدنت را چقدر بیتابم

تمام خواهش محضم به شوق چیدن تو

حرام باد به چشمان ابری من خواب

مباد خفته بمانم دم وزیدن تو

بیا که ناشدنی شد به تو رسیدن من

چه ساده می شود امّا به من رسیدن تو

به اوج عجز رسیدی پرنده ی زخمی

همین فراز هدف بود از پریدن تو

قربان ولیئی

0

هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی

باز در چشم رس دیده ی پرسوی منی

تا ابد گرچه عزیزی ولی از یاد مبر

چشم من باشی در سایه ی ابروی منی

در غمم رفته ای و در خوشی ام آمده ای

چه کنم؟ خوی تو این است؛ پرستوی منی

چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی

چینی و تاری و ایرانی و هندوی منی

گوش تا گوشه ی صحرا بخرام و نهراس

شیرها خاطرشان هست که آهوی منی

مهدی فرجی

0

نه کورسوی چراغی نه ردّ پای کسی

دلم گرفته خدایا! کجاست هم نفسی؟

تو رفته ای و برایم نمانده میل وجود.

چنان که از سر اکراه می کشم نفسی

چگونه زار نگریم؟ که آدمی زادم.

دوباره سوخت بهشتم در آتش هوسی

دلم گرفته خدایا چگونه می شد اگر

نه بند قافیه بود و نه تنگی قفسی

دل شکسته ی ما هم جکایتی دارد:

هزار تکّه و هر تکّه اش به دست کسی

سیّد محسن خاتمی

0

باغی آتش گرفته در چشمت، شاه توتی است پاره ی دهنت

دشمنی نیست بین ما، الّا: پوشش بی دلیل پیرهنت

پشت در پشت عاشقت بودیم، من و شیراز و بلخ و نیشابور

تو بگو دفتر همه شُعَراست، گر سوالی کنند از وطنت

کمرت استوای زن یعنی، سینه آتشفشان تن یعنی

مادرت کیست؟ در کدام رَحِم؟ نقش بسته چم و خم بدنت

می نشینم مگر تو رد بشوی، می دوم تا مگر که خسته شوی

می کشم امتداد راهی را، به امید در آن قدم زدنت

تو قدم می زنی، قدم من را، تو نفس می کشی، هوس من را

هوس لا به لای هر نفسم، قفس سینه و نفس زدنت

تو اگر مرغ عشق من باشی، بازوانم بدون شک قفسند

واقعا حیف! اگر که این آغوش، تنگ باشد برای پر زدنت

شرح یک روح در دو تن حرف است! داستان دو روح و یک تن را.

می نویسم اگر شبی تن من. بخورد لحظه ای گره به تنت

می روی هات را نمی بینم، نیستی هات را نمی خوابم

خواب و بیدار عصر هر شنبه، می نشینم به شوق آمدنت

محمدرضا حاج رستم بیگلو