امروز پنجشنبه 01 آذر 1403 http://ghazal-moaaser.cloob24.com
0
هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم

پسر نوحم و قربانی طوفان خودم

تک و تنها تر از آنم که به دادم برسند

آنچنانم که شدم دست به دامان خودم

موی تو ریخته بر شانه ی تو امّا من

شانه ام ریخته بر موی پریشان خودم

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست

می روم سر بگذارم به بیابان خودم

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است

اخوانم که رسیدم به زمستان خودم

تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات

من گرفتار خودم هستم و زندان خودم

شب میلاد من بی کس و کار است ولی

باید امشب بروم شام غریبان خودم

یاسر قنبرلو

0
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی است، روی سوی چه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی است، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار "آیا"، وسواس هزار "امّا"

کوریم و نمی بینیم، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

حسین منزوی 

0
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علّت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست

” سایه ” صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هوشنگ ابتهاج

0
من هم رفیق گمشده ی این حوالی ام

یک نقش نخ نما شده در طرح قالی ام

صدها خیال مرده در این سینه ریخته

میراث دار رخوت یک خشکسالی ام

با انتظار صبر مرا امتحان نکن

شاید شکست کاسه ی صبر سفالی ام

جای تمام خاطره هایی که نیستند

یک قاب عکس مانده و فنجان خالی ام

کم کم دوباره نوبت پاییز می شود

پاییز! آن رفیق شفیق خیالی ام

دم کن دوباره چای برایم رفیق جان!

دیوانه وار عاشق چای ذغالی ام

یوسف عباسی

0

درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-

در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته، این نیم سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی

حسین منزوی

0

جز خستگی نمانده از کوه قاف ما را

پیچیده بال سیمرغ در این کلاف ما را

یک چشم تار از اشک، یک چشم خیس از خون

دشوار می‌توان دید از این شکاف ما را!

گاهی دو گام از پیش، گاهی دو گام از پس

چرخانده‌اند یک عمر در این طواف ما را

یک سمت زندگانی، یک سمت مرگ، اما

جادوی آرزو برد سمت خلاف ما را

در وسع بندگان نیست جای خدا نشستن

ای ناخدا بفرما دیگر معاف ما را

کشتی شکسته بهتر، در گل نشسته بهتر

شایسته‌ی غزل نیست حرف گزاف ما را

سید ضیاء الدین شفیعی

0

از پس خاطرات روشن و تار، می شوم مثل روز و شب تکرار

روز و شب با تسلسلی سنگین، گشته بر روی زندگی رگبار

هر که آمد مرا گداخت و رفت، در دلم چند فصل تاخت و رفت

کوهی از خاطرات ساخت و رفت، بعد من ماندم و غبار سوار

مثل سردرد، مثل سرگیجه، حرف مردم امان بریده مرا

اینکه شعر آب و نان نخواهد شد، گفته اند و شنیده ام بسیار

حاصل جمع اشک و لبخند است، زندگانی به شعر می ماند

حالتی سهل و ممتنع دارد، گریه ها سهل، خنده ها دشوار

با خیال تو نرد می بازم، در هوای تو شعر می سازم

به گناه نکرده ای هربار، پیش چشم تو می کنم اقرار

چشم هایت معلم عشق اند، شاعرم کرده اند اما من

دوست دارم که شعر هایم را، از زبان تو بشنوم یکبار

مهدی شهابی

0

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم

محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم

هرچند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ

باطل به امید سحری زین شب گوریم

زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن

هرچند که با حوصله ی سنگ صبوریم

گنجی است غم عشق که در زیر سر ماست

زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم

با همّت والا که برد منّت فردوس

از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی است که پروای کسش نیست

ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا که دل سوخته ی ماست

ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم

هوشنگ ابتهاج

0

چه ازدحام غریبی است، تن به تن، تنها!

دلم درون تن و تن به پیرهن، تنها

به غارت آمده امروز یادهای قدیم

منم، مقابل یک دسته راهزن، تنها

اتاق درهم من صحنه ی نبرد شده است

تمام خاطره ها با همند و من تنها

صدای بدرقه ها، رفته رفته شد خاموش

و ماند آخر سر، ریل با ترن تنها

دلش به فتح کدامین نبرد خوش باشد

کنون که چاه شغاد است و تهمتن تنها؟

چه غربتی است به قانون مرد بودن ما

که خنده با هم، اما گریستن تنها

مهدی شهابی

0

نشد که آینه باشم برای دیدن تو

بیا که آینه خواهم شد از رسیدن تو

فرود آمدنت را چقدر بیتابم

تمام خواهش محضم به شوق چیدن تو

حرام باد به چشمان ابری من خواب

مباد خفته بمانم دم وزیدن تو

بیا که ناشدنی شد به تو رسیدن من

چه ساده می شود امّا به من رسیدن تو

به اوج عجز رسیدی پرنده ی زخمی

همین فراز هدف بود از پریدن تو

قربان ولیئی